( گروه طبیعت گردی نشاط فقط یک گروه نیست , بلکه یک خانواده است . )
روز قبل از این صعود بچه خواهرم ( مهتا ) تو تماس تلفنی گفت که خواب
دیده که من افتادم توی باتلاق . مامانم هم اصرار داشت که من این سفر
رو نَرم ولی به خاطر قرار قبلی و اینکه زیاد وارد خُرافات نشم این برنامه
رو روز پنجشنبه بیست و هشت اَمرداد هشتاد و نه همراه با سه نفر از
همون بچه های خوب گروه که همیشه با هم هستیم یعنی
میثم رضایی , فرزانه عابدنیا و علی احمدی شروع کردیم . خیلی از
بچه های دیگه گروه قرار بود با ما بیان ولی هرکدوم به علتی نیومدنند
و در پایان برنامه من و علی احمدی بسیار خدا رو شکر کردیم که اونها
نیومدنند و این تنها برنامه ایی بود که ما جای بقیه رو خالی نکردیم .
هوا خوب ولی یه کم گرم بود عواملی از همون اول کار دست به دست
هم دادند تا باعث نجات ما بشه . خیلی راحت تا استراحتگاه آقا فرامرز
رفتیم و بعد از یک توقف خیلی کوتاه به راهمون ادامه دادیم . وقتی در
مسیر پهن دارآباد حرکت میکنید خیلی زود یک تابلو میبینید که مسیر
صعود دارآباد رو به شما نشون میده . از همونجا به سمت بالا رفتیم .
یک مطلب رو همینجا براتون بگم و اون اینکه از هفده سال پیش
آقا فرامرز با دست خودش و با همکاری چندتا بچه افغانی با بیل و
کلنگ این راه باریک رو تبدیل به یک راه پهن کرد تا کوهنوردان حتی
خانواده ها بتونند به راحتی این مسیر رو طی کنند پس از اون شهرداری
منطقه یک تهران به اونجا رسیدگی کرد و پل روی رودخونه , دیوارهای
لب پرتگاهها و درختان زیادی در اون محدوده کاشت تا کار آقا فرامرز رو
کامل کنه . با سپاس از آقا فرامرز و شهرداری .
همینطور که بالا میرفتیم به تابلوی بعدی رسیدیم که سر یک دوراهی
قرار داشت و کمی بالاتر روی صخره ها ناشتا خوردیم , چون برنامه
صعود تا قله بود روزه نبودیم و بعد به حرکت ادامه دادیم .
کوهنوردان عزیز یادشون باشه که این تابلو در سمت چپ مسیر
صعود به چکاد دارآباد رو نشون میده ولی شما باید از سمت راست برین
تا از یال دارآباد حرکت کنید چون مسیر خیلی بهتریه , خود کوهنوردها
زحمت کشیدند و فِلش روی تابلو رو پاک کردند تا بقیه گُمراه نشن
در عین حال همونطور که روی تابلو نوشته با یک سرگروه با تجربه باشید
که قبلا مسیر رو رفته و در روی شیبها و صخره ها خیلی دقت کنید .
در یک جای این مسیر به صخره ها برخورد میکنید و باید دست به سنگ
بشید البته مسافت بسیار کوتاه . این محل رو هم رد کردیم همینطور
که من و میثم داشتیم صحبت میکردیم و میرفتیم , متوجه شدیم که از
مسیر پاکوب خارج شدیم و خودمون هم تعجب کردیم و به سختی راه
رو ادامه دادیم تا به بالای یال دارآباد رسیدیم به اینصورت که میثم جلو
میرفت و با کفشش کمی دل کوه را میکَند و سپس من با کفشم
همینکار رو میکردم و جاپا بیشتر میشد بعد فرزانه پاش رو تو همونجا
میذاشت و بعد علی احمدی و با اینکار بالا رفتیم . اون بالا که میرسید
سیم خاردار میبینید که مربوط به منطقه نظامیه و اونور سیم خاردار
یک جاده خاکی ماشین رو داره که به شهرک قایم میرسه .
از کنار سیم خاردار راه به سمت قله مشخصه و از اونجا به بعد مسیر
خط به سمت چکادِ دارآباده . به علت آفتاب زیاد بچه ها بیشتر از معمول
آب خوردند و آبهامون کم شد و تازه متوجه شدیم که یک ظرف آب
دو لیتری رو تو ماشین جاگذاشتیم و از همونجا برای بالا رفتن دودِل
شدیم ولی تا جایی که میتونستیم رفتیم و وقتی به آخرین تابلو رسیدیم
فقط پونصد متر طولی و پنجاه متر بلندا جلو رفتیم و همونجا تصمیم به
برگشت گرفتیم . چون بالاترین بلندی بود که رسیده بودیم همونجا پارچه
نوشته شده رو بیرون اُوردیم و عکس یادگاری انداختیم و برگشتیم
تقریبا چند قدمی که برگشتیم تصمیم به استراحت گرفتیم و همونجا بود
که جریان شروع شد . در تمام مسیر من نگرانی و دلشوره داشتم و
پیش خودم میگفتم که نکنه اتفاقی برای یکی از بچه های گروه بیوفته
و من شرمنده خودش یا بابا و مامانش بشم بی خبر از اینکه این اتفاقات
قرار بود برای خودم بیوفته همینطور که زیر آفتاب تُند خوابیده بودم یک
لحظه احساس کردم حالم داره بَد میشه به همین علت به گفته فرزانه
جابجا شدم و روی زیر انداز فرزانه رفتم و دراز کشیدم ولی حالم باز هم
بدتر شد . احساس کردم خون توی دستهام نیست و نوک انگشتهام گِزگِز
میکرد . بعد همین حالت برای نوک بینیم و بعدش ادامه دستهام و آروم آروم
تمام بدنم اتفاق افتاد با صدای بلند علی رو صدا زدم و بهش گفتم که خیلی
زود یه پارچه لای دهنم بذاره که اگه دهنم قفل شد دندونهام صدمه نبینه
یا اینکه لب یا زبونم رو بی اختیار گاز نگیرم و همینطور هم شد و علی اول
درب بطری آب معدنی رو گذاشت و بعد خیلی سریع رفت و پارچه گروه رو
اورد و لای دندونام گذاشت جالب اینجا بود که وقتی اون بالا رسیدیم من
به علی گفتم : " علی جان این پارچه رو همینجا به میله ببندیم تا بقیه
بدونند که گروه طبیعت گردی نشاط تا اینجا اومده " و علی گفت :
پارچه های قبلی رو چیکار کردی ؟ من هم جواب دادم اونها توی خونه
هستند و علی هم گفت : پس این رو هم یادگاری بذار کنار همونها و
اینطور شد که تصمیم گرفتیم پارچه رو بیاریم و با اینکار خدا از یک مشکل
دیگه نجاتم داد سپس خیلی سریع تمام انگشتهام تو هم قفل شد و فَکم
هم همینطور با توجه به اینکه در اینجور مواقع قدرت خون رسانی به تمام
بدن کم میشه شخص باید به حالت عمود بشینه و پاهاش رو بالا بیارَن
چون دیگه نمیتونستم حرف بزنم با اشاره و خیلی سریع این چیزها رو
به علی میگفتم و میثم عزیز هم دوید و رفت تا کمک بیاره با اینکه
میدونستم هیچ فایده ایی نداره ولی دیگه نمیتونستم صحبت کنم و فقط
حواسم به این بود که در همین فرصت کوتاه جون خودم رو حفظ کنم چون
هر لحظه میزان خون رسانی بدنم کمتر میشد . علی فکر کرده بود که
حالت تشنج به من دست داده بی خبر از اینکه قدرت قلبم کاهش پیدا
کرده بود و سطح پخش خون در بدنم جابجا شده بود . در این حالت اگر
شخص به حالت درازکش در بیاد احتمال سکته مغزی بسیار بالا میره
و شخص بیهوش میشه و حتی احتمال مرگش هست و یادتون باشه
که زمان طلایی برای نجات مغز در برابر خون نرسیدن چهار تا شش دقیقه
هست و اگه بیشتر از شش دقیقه طول بکشه سلولهای مغزی برای
همیشه میمیرند برای همین هر چقدر علی می خواست منو بخوابونه
با آخرین زوری که در بدنم داشتم خودم را عمود نگه میداشتم و با دستهام
به علی میگفتم که این کار رو نکنه . کار خوبی که علی انجام داد این بود
که دکمه های پیراهنم رو باز کرد و با اینکار راحتتر نفس میکشیدم .
کار بعدی این بود که به علی بگم روی قلبم چندتا ضربه بزنه تا شوک
به قلبم وارد بشه و ضربانش بیشتر بشه تا بتونه خون بیشتری رو پمپ
کنه این کار رو بهتره از پشت سمت چپ انجام بِدین و علی هم همینکار
رو کرد . همونطور که میدونید قلب هم یک ماهیچه هستش و مثل همه
ماهیچه های دیگه دُچار خستگی میشه با این تفاوت که قلب شما
همیشه در حال کار کَردنه ولی سایر ماهیچه های شما در زمانهای
متفاوت در حالت استراحت کامل به سَر میبرند در این حال علی یه
کار خیلی خوب دیگه ایی انجام داد که مرتب با دستش آب به صورت
من می پاشید که این کار باعث بهوش موندن من میشد و در عین حال
بازهم با اشاره به فرزانه گفتم دستهای من رو ماساژ بده تا مقداری
خون توی دستهام بیاد .
با اینکه هیچکدوم از ما نفهمیدیم که این لحظات چگونه سپری شد ولی
بعد از مدتی متوجه شدم ضربان قلبم داره به حالت عادی برمیگرده و
حالت غیر طبیعی اون رَد شده که فقط به خاطر لطف خدا و کمک دوستان
خوبم بود . وقتی حسابی حالت شوک سپری شد و به خودم اومدم متوجه
شدم که حتی یک شخص با تجربه که سرگروهه برای خودش هم امکان
حادثه وجود داره و هیچوقت نباید مغرور بشه . در هر صورت لحظات
بسیار خطرناکی رو پشت سَر گذاشتیم چون اگه من بیهوش شده بودم
دیگه بچه ها کاری نمیتونستند بکنند و پایین بردن من با هشتاد کیلو
وزن کار امدادگران حرفه ایی هست نه بچه های گروه ما .
و باز هم خدا رو شکر کردم که به خاطر کمبود آب بالاتر نرفتیم .
علی وقتی دید حالم بهتر شده خیلی سریع برای اوردن آب رفت و از
نگهبانی پشت سیم خاردار که خیلی پایینتر بود و مربوط به همون
محوطه نظامی بود آب اورد و همونجا میثم رو دیده بود که اون هم به
خاطر اینکه این مسیر رو سریع طی کرده بود دچار قلب درد شده بود
و علی به میثم گفته بود که همونجا بمونه تا ما پیشش برگردیم وقتی
علی برگشت و به من که حالم خوب شده گفت که میثم هم همونجا
نِشَسته پیش خودم گفتم خدا به خیر کنه و دیگه اتفاقی نیوفته هر چند
که در ادامه داستان میبینید که اینطور نبود . البته تا علی رو دیدم اون رو
در آغوش گرفتم و احساس کردم فرشته نجات من بود . از این به بعد هم
قراره به علی بگیم فرشته نجات چون اگر علی نبود معلوم نبود چه اتفاقی
ممکن بود بیوفته . در هر صورت به پیشنهاد فرزانه و من تصمیم گرفتیم
مقداری خوراکی بخوریم تا انرژی بگیریم چون فشار عصبی و عضلانی
شدیدی به خصوص به علی وارد شده بود و همین کار رو کردیم و مقداری
خوراکی برای میثم نگه داشتیم و به راه افتادیم , باز هم علی زحمت کشید
و دوتا کوله پشتی یعنی کوله میثم و کوله خودش رو حمل کرد برای اینکه
به فرزانه و من فشار نَیاد و به راه افتادیم وقتی به اطاق نگهبانی سربازها
رسیدیم باز هم علی رفت و مقدار زیادی آب گرفت و همین باعث شد
آب از دست رفته بدنمون برگرده . علی گفت : کامران از این سرباز مهربون
هم در وبلاگ یادی بکن که با دادن آب خنک به ما کمک بزرگی بهمون کرد .
باز به راه ادامه دادیم و به میثم رسیدیم و دلشوره ما از بین رفت و دیدیم
که حال میثم هم خوبه و اون هم فشار قلبش از بین رفته و یکبار دیگه
خدا رو شکر کردیم و راه افتادیم . در راه اُومدن , ما دوتا مرد سن بالا رو
دیدیم که از یک راه دیگه برگشتن یعنی همون راهی که از بالای کافه
آقا فرامرز سَر در میاره و به شوخی من و علی برای این راهها اسم
گذاشتیم . راه اول که من پانزده سال پیش با استاد کوهنوردی خودم
آقای زمانی اومده بودم رو بنام راه آقای زمانی یا Young Way و اون یکی
راه رو بنام Old Way نامگذاری کردیم . در هر صورت Old Way رو انتخاب
کردیم چون فکر کردیم حتما اونها این راه رو بیشتر رفتن و چون سن
بالاتری دارند راه ملایمتریه و وقتی به اون پاکوب رفتیم دیدیم همینطوری
هست خیلی راحت تا پایین پاکوب رفتیم البته در بین راه توقف کوتاهی
داشتیم و میثم بنده خدا تازه اونجا ناهار خورد و دیگه داشت از گشنگی
بییهوش میشد ولی چون زمان زیادی تلف شده بود باید سریعتر برمیگشتیم
تا به تاریکی هوا نخوریم ولی متاسفانه یکبار دیگه در اوج ناباوری پاکوب
رو گُم کردیم برای این میگم اوج ناباوری چون پاکوب اون مسیر به اندازه
یک اتوبان , البته در مقیاس کوهنوردی پهنا داشت و از همه عجیبتر اینکه
همون موقع که ما پاکوب رو گُم کردیم هوا هم تاریک شُد من هم همزمان
به علت ضعف بدنم مرتب سَرم گیج میرفت و جلوی چشمهام سیاه میشد
و دیگه چیزی رو نمیدیدم ولی به بچه های گروه چیزی نمیگفتم تا نگران
من نباشَن و روحیه بچه ها بالا بمونه البته علی در اینجور مواقع خیلی
حواسش جَمه و یه چیزهایی فهمید و به میثم گفت جلوی من راه برِه و
مواظب من باشه و خودش هم مواظب فرزانه بود . در پایین این پاکوب یک
جاده بود یعنی همون جاده ایی که مالِ نیروی نظامی بود و به شهرک قایم
راه داشت و همینجا یک ارتفاع چند متری بود که من به زمین خوردم و
فقط فرصت کردم دستهام رو روی زمین بذارم و از فشار ضربه جلوگیری کنم
و همین باعث شد کَفِ دستم به شدت خَراشیده بشه و سه تا ضخم
سطحی برداره البته خدا دوستم داشت چون اونجا بیشتر شنی بود و
سنگریزه های کوچیک داشت . خیلی سریع جعبه کمکهای اولیه رو با
کمک میثم از توی کوله پشتیم در اُوردم و بتادین رو زخمهام زدم تا هم
تمیز بشه و هم از عفونتش جلوگیری کنه . در این لحظه داشتم از خدا
میپرسیدم که قرار دیگه چه اتفاقی برامون بیوفته و ازش خواهش میکردم
که دیگه تموم بشه ولی انگار خدا حسابی می خواست منو تبیه کنه و
من هم تا آخر عمر یادم بمونه که دست از غرورم بردارم . فرزانه و علی
هم با تذکر میثم از اون راه نیومدند و میثم یک راه بهتر بهشون نشون داد .
من که دیگه چشمام تقریبا چیزی نمیدید هدلامپم رو از تو کوله پشتیم
در اُوردم و به پیشنهاد علی یک پاکوب دیگه به سمت یک ویلا ( همون ویلاهای
بالای کلبه آقا فرامرز ) که از دور نورش رو میدیدیم انتخاب کردیم و به سمت
پایین رفتیم . هوا حسابی تاریک شده بود و فقط نور مهتاب به همه ما کمک
می کرد که راه رو ببینیم ولی اونقدر سخت بود که باز هم از پاکوب خارج شدیم
و با احتیاط و یک قدم یک قدم به پایین میرفتیم و باز هم پایین تپه شیب
تندی بود و من هم در این فکر بودم که به امید خدا دیگر اتفاقی نیوفته
ولی بازهم اینطور نشد و در شیبی که نِشَسته پایین رفتیم هم پشت
شلوارم پاره شد و هم باسَنم زخم شد ولی اینبار نه فرصتی داشتم و نه
امکانش بود که زخم رو بتادین بزنم و دست علی هم در همون شیب
زخم شد ولی برای سریعتر حرکت کردن علی گفت که سوزش رو تحمل
میکنه تا سریعتر به راهمون ادامه بدیم و همین کار رو کردیم و جاده
خاکی رو تا روبروی ویلا رفتیم و اونجا صاحب ویلا که یک مرد کُرد بود
ما رو کمک کرد و دست و صورتمون رو شُستیم و سپس راه پاکوب به
سمت پایین رو بهمون نشون داد . در ادامه راه اونقدر همگی خسته
شده بودیم که مرتب زمین می خوردیم و من نگران از اینکه خدای ناکرده
در یکی از این زمین خوردنها یک نفر به پایین پَرت بشه دوبار هم در راه
استراحت کردیم و اینبار به سلامت به مسیر دست ساز آقا فرامرز
رسیدیم . یکبار دیگه من میثم و علی رو بغل کردم و از جفتشون به
خاطر کمکهای این روز عجیب و پُر حادثه سپاسگذاری کردم و باز هم
این سوال در ذهنم موند که خدا آیا به غیر از اینکه می خواست به من
بگه دست از غرورم بردارم حرف دیگه ایی هم باهام داشت . بعد از اینکه
همگی خدا رو شکر کردیم به سمت کافه آقا فرامرز رفتیم و با خوردن
بیسکویت مینوی ساقه طلایی و چهار عدد ایستک انار انرژی گرفتیم .
من احساس می کردم سوار یک هواپیمای در حال سقوط بودیم و حالا
پاهامون روی زمینه و از حادثه سقوط جون سالم به دَر بُردیم .
بدینصورت این روز هم سپری شد . تمام این مطالب برای همه
علاقه مندان و دوستانی که این وبلاگ رو می خونند نوشتم که همیشه
بدونید یک حادثه برای هرکسی و حتی در شرایط عادی ممکنه بیوفته
ولی همه افراد یک گروه باید راه جلوگیری و یا برطرف کردن اون رو بلد
باشن . شخصی که به اعماق طبیعت میره از همه چیز باید سَر دَر بیاره
و خیلی کارها رو باید بَلد باشه در زیر چندتا نکته کُلی و چندتا نکته در
مورد این صعود براتون میگم که امیدوارم مورد استفاده شما قرار بگیره .
نکات این صعود :
1 - مسیر دارآباد در تابستان گرمه , درخت نداره این گرم بودنش رو بیشتر
میکنه .
2 - برای صعود در تابستان صبح خیلی زود رو انتخاب کنید که به گرمای
هوا برخورد نکنید و اگه میدونید که گروهتون سرعت لازم رو نداره باید
باز هم زودتر راه بیوفتید چون در راه برگشت هم با گرما برخورد میکنید .
3 - در گذشته یک چشمه آب کوچیک بالای یال دارآباد بود که متاسفانه
الان پشت سیم خاردارها قرار گرفته و کوهنوردان نمی تونند از اون
استفاده کنند .
4 - در مسیر باید آب زیادی با خودتون ببرید به ویژه برای افرادی که عادت
به خوردن آب زیاد دارند . البته بردن آب زیاد کوله شما رو سنگین میکنه
ولی چاره ایی ندارین .
5 - متاسفانه پناهگاه دارآباد آب آشامیدنی نداره و باید بگم آب نداره و
وقتی به بالا میرسید فقط میتونید از آبهایی که خودتون بُردید استفاده کنید .
6 - حتی در ابتدای راه از چادر یا کیوسک بچه های امداد و یا هلال احمر
خبری نیست و خیلی باید مراقب باشید که اگه اتفاقی برای شما بیوفته
شخص باید تا اولین بیمارستان صبر کنه , پس در این مسیر خیلی مراقب
باشید .
7 - پیاده روی مسیر دارآباد از کلبه آقا فرامرز تا جانپناه دارآباد در حدود
5700 متره . ( درازای مسیر نه بلندی )
نکات کلی :
1 - تمام مسیرها در دل طبیعت رو با یک سرگروه با تجربه بِرید که هم قبلا
مسیر رو رفته باشه و هم تجربه ایی در یاری رسانی و نجات داشته باشه
تا بتونه همون موقع جُون بچه های گروه رو از مرگ نجات بده .
2 - خیلی روی امداد و نجات به ویژه در کوهستان حساب نکنید چون در
این زمینه کشور ما بسیار ضعیفه .
3 - حتی با داشتن تجربه و رفتن یک مسیر باز هم نباید به خودتون یا گروه
خودتون مغرور بشید و همیشه با احتیاط عمل کنید .
4 - در هر محل قبل از ورود به منطقه چادرهای امداد یا هلال احمر یا نیروی
انتظامی یا هر گروهی که به نظرتون میرسه رو اول پیدا کنید و وارد شدن
خودتون رو به اونها اطلاع بدین و حتی ساعت وارد شدنتون و مسیر
حرکتتون رو به اونها گزارش بدین تا برای پیدا کردن شما و نجاتتون کارشون
راحتتر باشه .
5 - اگه در محل هیچ گروهی برای امداد پیدا نکردین بهترین کار اینه که
به افراد محلی ورود خودتون رو خبر بدین و بدونید که همیشه بهترین و
دقیقترین اطلاعات رو افراد محلی دارن چون همیشه در اونجا زندگی
میکنند و حتی میتونید یک نفر از اونها رو به عنوان لیدر محلی انتخاب
کنید که در تمام مسیر با شما همراه باشه حتی اگه خود گروه هم
لیدر جداگانه داشته باشه . بعد خودتون میبینید که چقدر سفر براتون
راحتتر میشه .
6 - در صورتی که احساس کردین شخصی داره به مرگ نزدیک میشه
فکر نکنید که یک هلیکوپتر سریع بالای سرش ظاهر میشه و اون رو به
بیمارستان میبره یا در داخل هلیکوپتر همه کاری براش انجام میدن .
متاسفانه با بیسیم گروه امداد هم هلیکوپتر نمیاد . پس سعی کنید
اول از همه چیز پیشگیری کنید و سپس خودتون با داشتن اطلاعات
علمی و تجربه جُون دوستانتون رو از مرگ نجات بدین .
در آخر اینو باید بگم که این مطالب رو ننوشتم که شما تصمیم بگیرید
دیگه به طبیعت نَرید و یا بترسید چون اتفاق هر جایی ممکنه بیوفته حتی
در خیابون و حتی در خونه شما ولی با آگاهی و آرامش خودتون خیلی
راحت میتونید در هنگام یک حادثه مدیریت بحران داشته باشید و به
دیگران یاری کنید .
باز هم علی لطف کرد و یک سروده قشنگ دیگه برای این سفر گفت
*یاد باد آن کوه و چندین همنورد لحظه های سخت گاهی تلخ و سرد*
*گرم شد سردی زمهر دوستان شد وفا مرحم به زخم و رنج و درد*
*از رگ گردن به ما نزدیکتر آن خدای مهربان شد همنورد*

اولین تابلو در سمت راست که از اینجا صعود آغاز میشه

دومین تابلو .همون تابلویی که گفتم سمت چپ راه چکاد دارآباد رو نشون داده
ولی راه راست بهتره . توی تابلو مشخصه که کوهنوردها فِلش رو تَراشیدند

از اینجا پاکوب تا خود چکاد مشخصه . سیم خاردارها در عکس معلومه .

تابلوی سوم این مسیر که ادامه مسیر به سمت چکاد دارآباد رو نشون میده

چپ میثم رضایی , وسط فرزانه عابدنیا و راست خودم
همراه با آرزوی سلامتی و پیروزی برای همه .